دیشب من و بابایی تنها بودیم خیلی بد بود چون وقتی که رفته بودیم خونه ی مادر جون ومادر جون رفته بود مسافرت وعمه تنها بود از ونوسی خواست که شب پیشش بمونه وشما ویدا یی وروجک هم اصرار کردی که شب اونجا بخوابی .ما هم به اجبار قبول کردیم وفکر کردیم که موقع اومدن پشیمون میشی اما در کمال ناباوری شما موندی وما اومدیم خونه خونه خیلی ساکت بود یک حس خاصی داشت .حس ترس .حس دلتنگی .حس وابستگی .حس تنهایی .حس سردی که با وجود شما دخترهایم هیچ وقت تجربه نکرده بودم  ...